– دستت رو بکش روش! – زبره. – آروم لمسش کن، باید حسش کنی! – چرا؟ – وقتی حسش کنی، درکش میکنی. – آخه چرا باید درکش کنم؟ این یه درخته، مثِ همه ی درختا. – تا درکش نکنی بخشی از اون نمیشی. – برو بابا! واسه چی باید بخشی از اون بشم؟ حالیت نیستا.…
برچسب: داستان اروتیک
کوچه
مرداد است؛ بادهای داغ تابستانی از روی تنوری آماده ی پختن بر می خیزند و در هوایی خفه، به هر چیز به هر جا خود را می کوبند. سالی گرم و شرجی در کوچه ای دراز، باریک و قدیمی. دو سوی کوچه را خانه ها تسخیر کرده اند. از سویی حیاط و از سویی نمای…